نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

یازده ماهه تو رو دارم !

سلام عسلم قربونت برم امروز یازده ماه شدی نفسم دیگه کم کم داریم به یکسالگیت نزدیک میشیم قربونت بشم الهی امروز بردمت بهداشت وزنت 7 کیلو  600 بود قدت 71 دور سرتم 44 همه چیزت خوب بود فقط 100 گرم وزنت کم داشت فدات بشم البته نسبت به رشد ما های دیگت وگرنه نسبت به وزن تولدت 1و نیم کیلو کم داری ولی خدا رو شکر که سالمی دخملم مانکنه فدات بشم روی ترازو بازیت گرفته بود و با خانم پرستار حرف میزدی ولی دوست نداشتی قدت رو بگیرن و غرغر میکردی منو سفت چسبیده بودی برا 12 شهریور برات نوبت واکسن 1 سالگی زدم گفتم دیرتر باشه بعد تولدت انشالله الانم لالا کردی قربونت برم   کار جدیدی که یاد گرفتی همین جوری که تو اتاق جلو چشممی میگم نازنین زهرای...
10 مرداد 1390

کارهای جدید دخملی !

    سلام مامانی قربونت بشم  چندتا کار جدید یاد گرفتی که گفتم برات بنویسم قربونت بشم الهی ماشالله به تو ناز دختر جیگملی وقتی بهت یه چیزی رو تذکر میدم یا مثلا یه ذره دعوات میکنم کف دستت رو باز میکنی و میاری رو سینت با لا پایین میکنی و حرف حساب میزنی دعوام میکنی یه قیافه حق به جانبی هم میگیری که بیا و ببین قربونت بشم همش میگی آآآآ دیگه اینکه میگم دست بده یالله یالله کن قربونت برم دست میدی بهمون ماشالله بعد دستت رو میشناسی میگم دست نازنین زهرا کو دستت رو میذاری تو دستم وقتی میگم لی لی حوضک دستت رو باز میکنی وقتی می خواهی شیر بخوری از خوشحالی تند تند هه هه هه میگی از هر سوراخی میتونی رد بشی و...
5 مرداد 1390

نی نی تاتی !

سلام گل دخترم یه ساعته آپم گفتم چیزی برا نوشتن ندارم اومدم خاموش کنم یادم اومد چه چیزی هم دارم برا گفتن بعله ماشالله هزار ماشالله دیگه راه افتادی مامانی دیشب داشتم فیلم میدیدم باهم بازی هم میکردیم همیشه برا تمرین میذارم بایستی و بهت میگم ماشالله ماشالله دیگه فکر میکنی هر وقت من بگم ماشالله ماشالله باید بایستی دیشب داشتیم همین  بازی ایستادن رو انجام میدادیم که یکم فاصله ام رو ازت بیشتر کردم قبلا یه قدم رفته بودی ولی خودت رو پرت میکردی دیشب یهو دیدم سه چهار قدم به صورت دویدن آمدی و پریدی تو بغلم اینقدر ذوق کرده بودی و من ذوق کردم که یه عالمه با هم خندیدیم و بعد تعداد قدم ها رو به تقریبا ده قدم رسوندیم و زنگ زدیم به بابا و گفتیم ...
4 مرداد 1390

بدترین احساس یک مامان !

          سلام نازنینم قربونت بشم عزیزم واقعا دیشب شب بدی بود توی ادامه مطلب به صورت رمز دار مینویسم چون نمی شه فعلا بگم دیشب بنا به دلایلی که توی ادامه مطلب مینویسم بابایی ساعت 12 و 30 دقیقه رفت بیرون با باباجون و ما تنها بودیم شما هم خوابیدی فکر کنم 11 بود خلاصه زود خوابیدی و منم تا حدود 3 بیدار بودم و بعد نفهمیدم کی خوابم برد که بیدار شدی داشتم بهت شیر میدادم که دیدم چراغ حیاط خاموش و روشن میشه گفتم شاید کسی اشتباهی پراغ رو خاموش و روشن میکنه و اعتنا نکردم و ساعتم دید 5 و 10 دقیقه هست گفتم یه چرت دیگه بزنم پاشم نماز بخونم که نمی دونم یه ترسی افتاد به جونم گفتم پاشم نماز بخونم آرووم بشم رفتم وضو ب...
3 مرداد 1390

امان از خواب تو دختر !

     سلام مهربونم مامانی دیشب به چه مکافاتی خوابوندمت و خوابیدم ساعت 3و 15 دقیقه بیدار شدی و شروع کردی گریه کردن شیرم میخوردی نمی خوابیدی گذاشتمت تو گهواره و خوابوندمت که خوابم برد یهو چشمام رو باز کردم دیدم یکی از گهواره آویزونه بله بیدار شده بودی خلاصه تا ساعت 6 بیدار یودی 6 خوابوندمت نماز خوندم خوابیدم که ساعت 8و نیم باباجون روی ایرانت برا کفترا دونه ریخت من و تو با هم از صداش پریدیم و تو بیدار شدی تا 9 بعد 9و 30 دقیقه هم بیدار شدیم بریم با  بابایی دکتر آخه دیروز کمرش درد میکرد دکتر چندتا آزمایش براش نوشته منم باید قندم رو چک میکردم شما هم بابا گفت گوشت رو میگیری شاید خدای نکرده چیزی شده باشه به دکتر نشون بد...
2 مرداد 1390

لطفا لالا بفرمایید ...

سلام گل دخترم از یک ساعت پیش جیغ بنفش میکشی و نمی خوابی الانم اومدم برات کارتن گذاشتم خسته بشی لالا کنی چشمات به زور بازند فسقلی بخواب دیگه مادر قربونت بشه الانم گریه ات شروع شد
1 مرداد 1390